شاید اگه اونشب بیرون نمیرفتم و اون تصادف و اون پسر مرموز چشم آبی جلوی راهم نمیومد هیچ کدوم از اینا اتفاق نمی افتاد... زندگیم توی همون شب دفن شد و از صبحش با زندگی غریبه بودم، نه اینکه نمیتونستم زندگی کنم نه! فقط دیگه هیچ چیز منو به اون خنده های الکی مسخره که نشون از زدن خوشی زیر دلم بود نمینداخت، هیچ چیز و هیچ کس جز همون پسر چشم آبی!
به همان سادگی که اگر میم را از مشکلات پاک کنیم، مشکلات تبدیل به شکلات می شود، اگر یه سری میم های زندگی رو نادیده گرفت زندگی مزه خوش شکلات میده...
دانلود رمان بازیچه ی شیرین... قلبم شکست، به خاطر بی عدالتی که در حق عشقم روا داشتی، بازی که راه انداخته شد به برد هیچ کدامماننینجامید، تنها قلبی شکسته و آواری دردناک به جا گذاشت، بازی شیرینی که به تلخی رسید و در نهایت؛ در این نزدیکیها قلبیست که هر روز ترک می خورد؛ وای از آن روز و زمانی که کامل بشکند تکه های آن در چشمان تو نیز فرو خواهد رفت